شهید احمد قرباني دستجردي

   ١٠١٩
   قرباني دستجردي
   احمد
   حسين
   
   پاسدار
   ١٤ فروردین ١٣٣٩
   ٨ مهر ١٣٥٩
   کردستان جوانرود
   پزشكيار
 
 
توضیحات

 

 زندگی نامه شهید احمد قربانی دستجردی از زبان مادر بزرگوارش: 

ماه رمضان تازه به پايان رسيده بود و بهار، با قدوم دل انگيز خود، به ميمنت ورود اوّلين فرزندمان، در 13 فروردين ماه سال 1339 به نام نامی آخرین نبیّ خدا "احمد" شكوفه باران شد. در این زمان با اينكه احمد را باردار بودم، تمام ماه مبارك را روزه گرفتم؛ روز سيزده بدر به خانه خواهرزاده ام كه در امامزاده حسن است رفتم؛ همانجا دچار درد زايمان شدم.  احمد ختنه شده خدایی و با موهاي اصلاح شده متولّد شد! وجود احمد، شوق زندگي را بيش از پيش كرده بود. من و پدرش احساس مسئوليت بيشتري ميكردیم، پدر سرمايه ا ي كه داشت، قطعه زميني خريد، يك اطاق 4×3 در آن ساخت، ما را در آن ساكن كرد تا بقيّه ساختمان را تكميل كند، آنوقت آن را ميفروخت و به همين صورت زميني ديگر و ساختماني ديگر...، به شكلي كه جابجاييهاي ما، از اجاره نشيني بيشتر شد! و كار ما مرتباً تغيير مكان و اثاث كشي بود، به طوري كه در مدّت 13 سال 24 خانه عوض كرديم. این سختی ها من و فرزندان را حسابی در برابر سختی ها و شداید آبدیده روزگار کرد. احمد از همان كودكي، نجیب، آرام و سر به راه بود، از 6 سالگي مسئولیت خريد را در خانه به عهده داشت، یادم نمی رود وقتی از خرید باز می گشت آنقدر كوچك بود كه زنبيلِ خريد ،محتوی  نان و پنير و شير و كره و... بر زمين كشيده می شد، در مدرسه نيز شاگرد ممتاز و منضبطی بود. ديپلم را كه گرفت، دانشگاهها تعطيل و به پیشنهاد دایی اش و با توجه به علاقه و رغبت خودش، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. ابتدا به عنوان پزشكيار سپاه به كردستان رفت. يكسال و هشت ماه در جوان رود به عنوان كارمند بيمارستان خدمت كرد و فقط جمعه ها به خانه دایی كه در خیابان «كميل» زندگی می کرد، زنگ مي زد و من كه از قبل در حال آماده باش برای مکالمه بودم با او صحبت ميكردم. مهارت و استعداد او در انجام درمانهای سرپایی آنقدر زیاد بود که اهل محل  دوستانش او را آقای دکتر صدا می زدند.

سال 59 احمد از كردستان آمد و ماه رمضان را در خانه روزه گرفت. در يكي از اين روزها به من گفت: دوستانم ميگويند، پاسدارها در 20 سالگي بايد زن بگيرند، امّا من احساس مي كنم اکنون زمان ازدواجم نيست. از این کلام فهمیدم كه احمد تمايل به ازدواج دارد، و از آنجا که مادر حرف فرزندش را خوب درک می کند دانستم که درست حدس زده ام، با استقبال از این حرف ، پرسیدم: احمدم! نظرت در مورد خواهر زن دوستت اصغر چيه؟! و  او با کمال شرم و حیا گفت: در چه رابطه مادر؟! و من بدون مقدمه گفتم:  براي ازدواج...و احمد شهید من با ابراز خرسندی که از چشمانش فقط برای مادر معنا می شد گفت: بايد ببينيم و صحبت كنيم... يك شب به بهانه ي ميهماني به خانه اصغر رفتیم و خواهرزنش را ديدیم  و با اعلام رضایت فرزندم شب تولّد امام حسن مجتبي(ع) (15رمضان) رسماً از دختر مورد نظر پسرمان خواستگاري کردیم، احمد و دختر به گفتگو نشستند و قرار گذاشتند بعد از شبهای قدر و شهادت اميرالمومنين(ع) مجلس عروسی را با توجه به شرايط آن زمان برگزار كنند. در این زمان احمد در ازدواج تعلّل و رفتن به جبهه را مطرح کرد و گفت كه اگر به سلامت برگشت با دختر آنها ازدواج كند و گرنه دخترهیچ تعهدی به خانواده ما ندارد. احمد عازم كردستان شد. در وهله اول وقتي عزم رفتن به جبهه کرد ناراحت شدم و احمد كه ناراحتي مرا ديد گفت: مادرجان...! قصد داري منصرفم كني...؟! گفتم: نه مادر...! نه عزيزم...! مگر می توانم در برابر حکم الهی کلامی بگویم. عزیزم ، راضي ام به رضاي خدا و خواستِ و آرزوی تو...!
احمد رفت و هشت روز پس از آغاز تجاوز دشمن به خاك ميهن اسلامي، با گروهك كوموله درگير شد و در اثر اصابت تير به قلب پاكش در تاریخ 8/7/1359 ندای حق را لبیک گفته و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در این لحظه انتظار داریم که مادر مویه کنان از فقدان فرزند دلبندش دم برآورد اما اصلاً در باورمان نمی گنجد که او همچنان با صلابت و افتخار دستان خود را به سوی آسمان می برد و می گوید: با شنيدن خبر شهادت فرزند ارشدمان، دستانم را به نشانه شكر به درگاه الهی بالا بردم و گفتم: به خدا قسم كه احمدم به مهمترین آرزویش که شهادت بود رسید و اينك ميهمان خداست. او ادامه داد: خبر شهادت احمد ناگهانی و ناباورانه اتفاق افتاد به همین دلیل با وجود اینکه پدرشان خود در نماز و عبادات و انجام فرائض، بهترين آموزگار فرزندان بود و در فعاليتهاي انقلابي در راهپيماييهاي پيش از انقلاب و چه در برخورد با ضدانقلاب پيشگام بچّه ها بود، اما  به خاطر شدت علاقه اش به احمد بر اثر اين خبر سكته كرده، نيمي از صورتش فلج شد و 25% از بينايي يكي از چشمانش را از دست داد. مزار پاک این شهید در کنار 2 برادر شهیدش محمد و قاسم در بهشت زهرا  قطعه 24 میباشد. روحش شاد و راهش پر رهرود باد

 

 مادر شهيد احمد قربانی دستجردی از خبر شهادت فرزندش مي گويد:

احمد مي گفت هرگز خبر مجروح شدنم را نخواهی شنید. اگر کسی برایت خبر آورد احمد مجروح شده خوشحال باش و به همه بگو احمد به آرزویش که شهادت بود رسید او می گفت: مادر هر وقت بدرقه ام می کنی آب پشت سرم نپاش تا همسایه ها خبردار نشوند راهی جبهه هستم هر وقت هم آش پشت پا می پزی بگو نذری است، نه آش پشت پای احمد. یک شب از همان شبهای بمباران و زمان خاموشی بود. از سر شب حس غریبی داشتم. انگار منتظر بودم. ناگهان چند نفر به در حیاط منزلمان به آرامی ضربه زدنددر را باز کردم چند پسر جوان که انگار هر یک، بار مسئولیتش را به گردن دیگری می انداخت پشت در ایستاده بودند دلم آگاه بود پرسیدم: از احمد برایم خبر آورده اید؟ اگر برایش اتفاقی افتاده من مادر او هستم به خودم بگویید اصرارهای من قاصدان را به سخن آورد اما خبر مجروح شدن احمد بود که آرامم نکرد می دانستم احمد هرگز مجروح نمی شود آنها آمده بودند خبر شهادت احمد را به ما برسانند بارها شنیدم که به پدر و برادرانش می گفت  :عراقی ها برای سرم جایزه گذاشته اند!