شهید امير ملارضا

   ١٠٣٢
   ملارضا
   امير
   محرم
   
   پاسدار
   ١ فروردین ١٣٤٤
   ٢٩ آبان ١٣٦٢
   پنجوین
   امدادگر
 
 
توضیحات

 

بسم الله الرحمن الرحیم

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً بل أحیاء عند ربهم یرزقون

«گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته می شوند، مرده اند؛ بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند».

بدینوسیله به اطلاع کلیه کسانیکه می خواهند شهدای راه حق و حقیقت را بشناسند که چه رفتار و کردار وگفتار شجاعت و ایثار و فداکاری داشتند باید عرض کنم زبان و قلم بنده حقیر و همه آن کسانی که می خواهند در وصف شهداء نقل و قول کنند عاجز میباشد. بدین ترتیب بر خود وظیفه دانستم شمعه ای از ایثار و گذشت و فداکاری و شهامت جاوید الاثر شهید امیر ملارضا را برایتان نقل بکنم

شرح حال زندگی جاوید الاثر شهید امیر ملارضا

شهید امیر ملارضا در یک خانواده متوسط و مذهبی روز یکم فروردین 1344 در تهران چشم به جهان گشود. در دوران کودکی خود را در حالیکه در یک خانواده نسبتا پر جمعیت بود گذراند. امیر ششمین فرزند خانواده بود. او بسیار مهربان و رئوف بود. در هفت سالگی پا به دبستان گذاشت دوران ابتدایی خود را به خوبی گذراند. ولی بعلت ضعف مالی خانواده نتوانست ادامه تحصیل دهد و مجبور شد به یک کارگاه صافکاری مشغول بکار شود در همین دوران بود که زمزمه های انقلاب به گوش می رسید او که تشنه عدالت و اسلام بود رفته رفته یکی از انقلابیون گردید و روز و شب به تظاهرات می رفت و بر علیه رژیم حاکم و فاسد پهلوی تظاهرات می کرد و در درگیری ها شرکت می نمود تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری قائد اعظم امام خمینی قدس سره شریف به پیروزی رسید، با پیروزی انقلاب و نیاز آن به حفاظت، او یکی از افراد فعال بسیج گردید و از آن زمان به بعد ایشان مرتب در مسجد فعالیت داشتند با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران فعالیت وی بیشتر شد و در آن زمان بنی صدر به ریاست جمهوری انتخاب شد و از طرف امام حکم فرماندهی کل قوا را گرفت با وجودیکه نیروهای بسیجی در جبهه احتیاج مبرم به کمک ارتش داشتند آنها بعلت خیانت بنی صدر وارد عمل نمی شدند تا اینکه خرمشهر بدست عراقیها اشغال شد از آن پس کم کم مردم متوجه شدند که او چه خیانتی به مردم ایران مرتکب شده و شهید امیر ملارضا مرتبا تذکر میدادند که بنی صدر به مردم خیانت می کند و برای حفاظت خود گارد درست نموده ومنافقین را دور خود جمع کرده ولی ما اولش باورمان نمیشد تا اینکه بنی صدر یک گروههایی  تشکیل دادند و شروع کرد به صحبت و از آن طرف منافقین و لیبرالها و دیگر احزاب مخالف انقلاب اسلامی در تایید صحبتهای بنی صدر هورا می کشیدند و دست می زدنند و زنده باد می گفتند و در همانروز در دانشگاه تهران گردهمایی گارد بنی صدر افراد طرفدار انقلاب و حزب اللهی ها را کتک می زدنند و بعد از آن طولی نکشید که خیانتهای بنی صدر واضح تر شد و امام حکم عزل او را از ریاست جمهوری و فرماندهی کل قوا صادر کردنند

شهید امیر ملارضا بعد ازاین واقعه در کار خود بیشتر مصمم شد تا شبانه روز درخدمت انقلاب باشد. ایشان چون سن کمی داشت هر وقت می خواست که برای جبهه ثبت نام کند از ثبت نام خوداری می کردنند تا اینکه شانزده ساله شد و بلافاصله برای جبهه ثبت نام کرده و به جبهه اعزام شد که در عملیات رمضان در غرب کشور شرکت کرد و بعد از مدتی سالم به منزل برگشت با آمدن او به منزل نور و روشنایی نیز به خانه وارد شد همانطوریکه امام عزیزمان فرمودنند جنگ نور علیه ظلمت واقعا نور بود و نور.

بعد از مدتی دوباره به جبهه اعزام شد و همیشه بصورت انفرادی و با خرج خودش به جبهه می رفتند در سال 61 قبل از فتح خرمشهر یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم صدای زنگ در به صدا در آمد پدر شهید در منزل را باز کرد صدایی شنیده میشد وقتی نزدیکتر شد متوجه شدیم که دو تا چوب زیر بغل دارد گویا زخمی است بله پای راست او زخمی شده بود همگی از طرفی خوشحال شدیم و از طرفی ناراحت گشتیم و در همانروز اعضاء فامیل و همین طور مادر بزرگم برای عیادت وارد منزل ما شدنند با دیدن چوب دستی ها زدند زیر گریه و از آن طرف پسرخاله ام با عجله به طبقه بالا رفت و زمانی که فهمید زخم او زیاد نیست او را بلند کرد و جلوی پنجره آورد وقتی که امیر خواهرم را در حال گریه دید گفت اگر جنازه منو می آوردنند چه می کردید من از تو انتظار این رفتار رو نداشتم.

بعد از سلامتی مجددا به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و شبانه او را به رشت و از آنجا به تهران آوردنند. امیر که جراحت مختصری برداشته بود خجالت می کشید بگوید که مجروح شده است. مدتی نگذشته بود که پسرخالمون جواد ساده به شهادت رسید. پس از این واقعه بعضی از فامیل به او توصیه می کردنند که دیگه نرود و یا مدتی به جبهه نرود بعد از توصیه های زیاد تصمیم گرفت در سپاه کار کند پس از دو ماه برای وی نامه ای از سپاه آمد و از او خواسته بودند مجددا به جبهه برود بلافاصله او ثبت نام کرده تا اعزام شود در همین زمان قرار بود مراسم عروسی برادر بزرگش برگزار شود خانواده از ایشان خواستند که بعد از عروسی برود ولی چون علاقه زیادی به رفتن داشت به مادرم گفته بود شما اینجا خوش باشید ما آنجا خوشیم و به این ترتیب برای چندمین بار به جبهه رفت و بعد از چند روز عملیات والفجر4 در منطقه پنجوین عراق آغاز شد و او درآن حمله شرکت کرد و در تاریخ 29/8/62 در آن عملیات مفعودالاثر گردید و تا کنون پیکر مقدسش بر نگشته است

 در آخر باید بگویم که وی بسیار مهربان بودنند و به امام علاقه شدید داشتند و همیشه به جان امام بسیار دعا می نمودنند

                                                                                                    خواهر شهید  

 

 

آخرین خاطره از جاویدالاثر امیر ملارضا

 

 

در عمليات والفجر چهار، درگردان مالك اشتر لشكر 27 محمد رسول الله(ص)

 

 

بودم و بعد از آموزش‏هاى لازم در اردوگاه، براى عمليات آماده شديم. در آن

 

حمله، من كه كمك آرپى جى زن بودم، با شروع درگيرى، زخمى شدم و از

 

بالاى يك بلندى به زمين افتادم. دوست و بچه محل ما، امير ملارضا مرا كشيد

 

بين دو تخته سنگ تا از تيررس دشمن در امان باشم و خودش براى ادامه

 

عمليات مرا تنها گذاشت و رفت. من تا غروب آن جا بودم؛ سپس عراق

 

شروع كرد به پاتك.فرمانده گردان به نيروها گفت: سريع به عقب برويد!

 

هر كس بماند، ديگر مانده است!

 

 

من بدنم سرد شده بود و اصلاً قدرت حركت نداشتم؛ نگران و مضطرب بودم كه

 

دوباره دوستم ملارضا آمد و مرا كول گرفت و به راه افتاد. در بين راه، به طور

 

مرتب خمپاره مى‏زدند و او مجبور مى‏شد هر بار مرا به زمين بزند و دراز

 

بكشد. من كه از آن وضع خسته شده بودم، گفتم: مرابگذار و خودت را

 

معطل نكن. او يك باره داد كشيد و با عصبانيت گفت:

 

با چه رويى به محل بروم و به صورت پدر و مادرت نگاه كنم!

 

سيزده، چهار ده ساعت مرا به پشت گرفت و با هزار زحمت مرا به عقب آورد

 

و در آمبولانس گذاشت و خودش بى درنگ بازگشت و در مرحله بعدى همان

 

عمليات، مفقودالاثر شد.